حرفهایی که توی مدت یک ماه قبل نوشته بودم.
و میدونی اون موقع یه حس مسخرهای داشتم. تلخند. که دنیای من چرا اینقدر به هم ریخته است؟
مسئله اینه که من هنوز نتونستم بعد از همهی این جریاناتی که گذروندم تا سال گذشته، عادی بشم. شاید هم در واقع دارم به طور درستی که باید میبوده نزدیک میشم.
چون من نتونستم بین مودب بودن، نایس بودن، میلم برای کمک کردن و دوست داشتن، خط تفاوت بکشم.
شاید توهم خود بزرگ بینی دارم، از وقتی که یادم میاد، دستهایی رو میدیدم که بدنم رو میگرفتن، تقاضا میکردن، بیشتر میخواستن، انگار میخواستن هرکدوم تکهای بردارن، جلوم رو میگرفتن و من بیشتر و بیشتر میل به رفتن داشتم.
میدونی حسم بهشون چیه؟ نه فقط روابط، هر موضوعی. انگار طنابهایی دور گردنم انداختن و من میخوام از همه شون فرار کنم. میخوام همه رو از سرم باز کنم. دائم احساس میکنم که نمیتونم بهشون برگردونم، بهشون مدیونم، و نمیخوام این حس رو داشته باشم. میخوام ازاد باشم. میخوام رها باشم.
به محض اینکه سعی کنن نزدیک بشن، احساس خطر میکنم.
یک موقعهایی خودمو توی صفحهی کانتکتهای تلگرام پیدا میکنم، در حالی که دارم از خودم میپرسم میشه این و اون کانتکت رو حذف کنم؟ بعد به خودم میام و میزنم بیرون. به خودم میگم که داری چیکار میکنی؟ مگه کلا چند نفر مونده؟ ولی نیرویی توی ناخودآگاهم میخواد که دونه دونه ادمها رو حذف کنه تا به اون اندازه که توش امنیت داره برسه.
آدمهایی که ساید تاریک تر منو ندیدن. ادمهایی که اون سرما و بی حسی زیر پوستم رو ندیدن. ادمهایی که منو نمیشناسن. ادمهایی که براشون گرم و مهربونم. نمیتونم ادمهایی که حداقل بخشی از زشتیهام رو ندیدن تحمل کنم و نمیتونم هم تحمل کنم که زشتیهام رو ببینن.
این کارو کردم چون میخواستم حلقههای خفه کننده خودم رو از دورت بردارم و بذارم رو پای خودت رشد کنی.
چیز عجیبیه، فکر میکنم مردم وقتی من نیستم میتونن خودشون باشن. ولی وقتی من هستم، خودشون نیستن. شاید همهی اونها رو من ازشون میگیرم. شاید هم اینطوری نیست، من فقط بخشهای دیگهای از وجودشون رو بیرون میکشم.
بهترین ماشین ظرفشویی بوش را چگونه انتخاب کنیم؟